183

آن وقت اواخر تابستان بود
و من به انتظار رسیدن چلچله ها تا بهار انتظار کشیدم .
روی میز حجره یک تقویم گذاشتم ،
و هر روز ورق زدم .
برف می آمد .
زمین یخ می بست .
کلاغ ها روی کاج ها می گفتند : "برف . برف ."
و بهار نمی رسید .

سمفونی مردگان / عباس معروفی

هیچ نظری موجود نیست: