مادر: آره من اینو یادت دادم. من و بابات. ولی فکر می کردم چیز دیگه ای هم بهت یاد دادم، که دوستش داشته باشی.
بنیثا: دوستش داشته باشم؟ چیزی نمونده که دوست داشتنی باشه.
مادر: همیشه چیزی برای دوست داشتن باقی می مونه. اگه اینو یاد نگرفتی هیچی یاد نگرفتی. امروز واسه اون پسر گریه کردی؟ منظورم گریه برای خودت و خونواده به خاطر پولی که به باد رفت نیست. منظورم برای خودشه. اتفاقی که براش افتاده و بلایی که سرش اومده. بچه فکر می کنی کی وقتشه که کسی رو بیشتر از هر وقت دیگه ای دوست داشت؟ وقتی کار خوبی کرده باشه و مایه ی آسایش بقیه شده باشه؟ خب، پس خوب یاد نگرفتی.چون اون موقع اصلا وقتش نیست. دوست داشتن مال وقتیه که طرفت تو اوج بدبختیه ونمی تونه خودش رو باور کنه. چون دنیا زده تو سرش. ...
بنیثا: دوستش داشته باشم؟ چیزی نمونده که دوست داشتنی باشه.
مادر: همیشه چیزی برای دوست داشتن باقی می مونه. اگه اینو یاد نگرفتی هیچی یاد نگرفتی. امروز واسه اون پسر گریه کردی؟ منظورم گریه برای خودت و خونواده به خاطر پولی که به باد رفت نیست. منظورم برای خودشه. اتفاقی که براش افتاده و بلایی که سرش اومده. بچه فکر می کنی کی وقتشه که کسی رو بیشتر از هر وقت دیگه ای دوست داشت؟ وقتی کار خوبی کرده باشه و مایه ی آسایش بقیه شده باشه؟ خب، پس خوب یاد نگرفتی.چون اون موقع اصلا وقتش نیست. دوست داشتن مال وقتیه که طرفت تو اوج بدبختیه ونمی تونه خودش رو باور کنه. چون دنیا زده تو سرش. ...
لورن هنزبری / مویزی در آفتاب / بهزاد قادری و حسین زمانی مقدم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر