257

مرد شانه های آویزان و خراشیده اش را رها کرده بود
و در خیالش با قایقی کوچک
زن را به نزدیک ترین دریای دور می رساند
و هیچ خیابانی، هیچ کوچه ای به دریا نمی رسید
مرد در خیالش زن را مدام زمزمه می کرد:
سایتریا را شبی شگرف فرا گرفته است
گیسوی تو در باد رفته است
من در تو گریسته ام
مرگ ما را مدارا می کند.

روزآنلاین / امیر حسین تیکنی

هیچ نظری موجود نیست: