215

بعد یک روز یک جایی یکی سر راهم قرار گرفت،
که موهایش را یک طرف شانه کرده بود.
کتاب هایش را مرتب توی کیف چیده بود و
خودکارها را به ردیف رنگ و اهمیت توی جا خودکاری کیف گذاشته بود.
من فقط نگاهش کردم.
نگاهش کردم و بعد
 به سمتش کشیده شدم .
بعد از مدتها یک چیزی توی من فریاد می کشید.
زنی که از اعماق ذهنم حرف می زد. ...

یوتاب / نسرین اسدی

۱ نظر:

اورفه گفت...

http://utaab.blogfa.com/