اسب تو ـ آن «سفیدِ» توسن ـ
هرشب کنار خانهی من
با شیههای ز بیقراری
میایستد به انتظارت:
سر مینهد به روی دوشم
میگوید این سخن به گوشم:
ـ «آن مهربان چرا نیامد؟
کو آن عزیز غمگسارت؟»
ـ «اسبِ سفیدِ آتشی جان!
بیهوده یال و دم میفشان
دیگر که میدهد قصیلت؟
در خاکْ خفته شهسوارت...» .
سیمین بهبهانی
هرشب کنار خانهی من
با شیههای ز بیقراری
میایستد به انتظارت:
سر مینهد به روی دوشم
میگوید این سخن به گوشم:
ـ «آن مهربان چرا نیامد؟
کو آن عزیز غمگسارت؟»
ـ «اسبِ سفیدِ آتشی جان!
بیهوده یال و دم میفشان
دیگر که میدهد قصیلت؟
در خاکْ خفته شهسوارت...» .
سیمین بهبهانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر