160

یکی دیوانه ای بی پا و سر بود
که هر روزش ز هر روزش بتر بود
دلش بگرفته بود از خلق و از خویش
نه از پس هیچ ره بودش نه از پیش
زبان بگشاد که ای داننده ی راز
چو نبود آفرینش را سری باز
تو را تا کی ز بردن و آوریدن
دلت نگرفت یا رب ز آفریدن ؟

عطار

هیچ نظری موجود نیست: