به یاد می آورم
آن روز که شیطان
پیراهنش را به تن کرده بود
و خورشید
از اندام زنی برهنه می تابید
من در اتاقک های تو در تو
به درهای بسته کبریت می کشیدم
و از دور می شنیدم
مرد درون حفره ای تاریک
از درد میخ هایی که در سرش می کوبند
ناله می زند ...
وازنا / رویا پویا
آن روز که شیطان
پیراهنش را به تن کرده بود
و خورشید
از اندام زنی برهنه می تابید
من در اتاقک های تو در تو
به درهای بسته کبریت می کشیدم
و از دور می شنیدم
مرد درون حفره ای تاریک
از درد میخ هایی که در سرش می کوبند
ناله می زند ...
وازنا / رویا پویا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر